به خود دم تا فرو بردم، سخن شد از واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

به خود دم تا فرو بردم، سخن شد

1 به خود دم تا فرو بردم، سخن شد به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد

2 ز ترک کام، گردد کام حاصل ز خاموشی توان صاحب سخن شد

3 ز پس آیینه سانم آشنا رو بهر خلوت که رفتم، انجمن شد

4 در صد حرف، برمن بسته گردید خموشی تا مرا قفل دهن شد

5 ترقی، از سفر، در گردباد است تنزل کار گرداب از وطن شد

6 چنان واعظ اسیر قید هستی است که نتواند دمی از خویشتن شد

عکس نوشته
کامنت
comment