به از خواجوی کرمانی سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو 157

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

به ره بود چشم سپهدار سام

1 به ره بود چشم سپهدار سام ندانست تا صبح او شد چو شام

2 که فرهنگ جنی درآمد برش خبر داد از پهلو و لشکرش

3 که شاپور را بند شد پا و جسم دگر گرد قلواد شد در طلسم

4 همه داستان‌ها سراسر بگفت از آن گفتنش سام شد در شگفت

5 بپیچید از آن گفته سام سوار که برگشته شد بخت آن نامدار

6 گهی بهر قلواد در شور بود گهی دل پر از خون شاپور بود

7 سرانگشت خایید و افسوس خورد که صد حیف ازین هر دو سالار کرد

8 که بیچاره گشتند در کارزار به خیره شدند کشته در روزگار

9 دریغ از جهاندیده قلواد شیر که از تیغ او مهر گشتی زریر

10 که ناگه درافتادش از دهر اسم گرفتار گردید اندر طلسم

11 بدو گفت رحمان جنی که هیچ پی جان قلواد جان را مپیچ

12 که اندر طلسمش نیاید گزند تو دل را مدار هیچ ازین دردمند

13 که من دیده‌ام در شمار سپهر نبریده زو چرخ گردنده مهر

14 گشاد طلسمات در دست توست بلندی جادوگران پست توست

15 همه آلت شاه جمشید جم تو برداری از گنج او بیش و کم

16 گرفتار بودست رضوان ما وز آن آتش هجر بر جان ما

17 یکی دیو آنجا نگهبان بود که در سحر استاد دیوان بود

18 بود نام شومش غزنکان دیو که هستند ازو جادویان در غریو

19 برادر بود او به روئینه تن نبینی چو او دیو در انجمن

20 بباید ورا کشت از تیغ جم که گردد ازو تیغ عنقا دژم

21 چو رفتی من از پی همی دخترم فرستم به دانش تو را چاکرم

22 که شمسه تو را رهنمون آمدی مگر بخت جادو نگون آمدی

23 ازو سام فرخنده دل شاد شد به ماننده تیغ پولاد شد

24 بپوشید آنگاه ساز نبرد پی جان قلواد رخسار زرد

25 درآمد به هامون به پشت غراب عنان داد بر اسب دل پرشتاب

26 روان شد به خرگاه جنگی شدید که بیند چگونه است دیو پلید

27 وز آن رو درآمد همی قهقهام که شاپور پیچیده بر خم خام

28 درآورد او را در آن بارگاه چو شیری که آید به نخجیرگاه

29 بدان سان شدید پلیدش بدید بپیچید از خشم و گفت ای پلید

30 تو از ما چرا روی برگاشتی خدائی شداد بگذاشتی

31 برفتی و گشتی تو یزدان پرست چرا باز کردی ز شداد دست

32 چه دیدی تو از داور آسمان که گشتی ز شدادیان بدگمان

33 تو را خال باشد همی قهقهام برفتی و گشتی تو در نزد سام

34 پس آنگه به من جنگجو آمدی ز یزدان پر از گفت‌گو آمدی

35 همه نام شدادیان را به باد بدادی نترسیدی از بیم عاد

36 بیا پوزش آور به یزدان مگرد رگ خون گرمت به گردان چه کرد

37 تو را پهلوانی و لشکر دهم درفش سواران کشور دهم

38 مبر نام یزدان دگر در جهان مکن خویشتن را تو از گمرهان

39 به پاسخ بدو گفت شاپور شیر نترسم ز شداد و از دار و گیر

40 سرم در ره پاک یزدان بود به مهرش کجا با کم از جان بود

41 تو هر چیز خواهی بکن کم مکن که من رو نگردانم از این سخن

42 خدای جهانم همی یاور است که روزی ده بندگان یکسرست

43 ز شاپور نام خدا چون شنید بپیچید چون مار بر خود شدید

44 به تندی چنین گفت با قهقام مترس هیچ از زور بازوی سام

45 همین دم ورا زنده بر دار کن میان دلیران ورا خوار کن

46 زبانش برون کن کنون از دهن که عبرت پذیرد ازو انجمن

47 بخندید شاپور دیوانه‌وار که ای کافر گمره دیوسار

48 نیاری بریدن سر مو مرا نباشد درین کار آهو مرا

49 مرا ایزد پاک جان آفرین نگهدار باشد به روی زمین

50 درین گفتگو بود شاپور شیر که سام دلاور درآمد دلیر

51 پیاده شد از اسب چون رزمساز درآمد به خرگه گو سرفراز

52 یکی بارگه دید سر بر سپهر برو قبه زر نمودار مهر

53 همه عادیان را سپهبد بدید نشسته بر آن تخت جنگی شدید

54 همه چهارصد کافر بدلقا نشسته در آن بزم چون اژدها

55 یکی زشت‌رو بود کوراب نام نشسته ابر کرسی لعل فام

56 بدو سام گفتا که ای رزمخواه مرا جای ده اندرین بزمگاه

57 که دارم یکی گفتگو با شدید به پاسخ درآیم به گفت و شنید

58 برآشفت کوراب با سام یل بغرید بر سام همچون اجل

59 به دشنام بگشاد ناگه زبان به سود و زیان گشت جانش زیان

60 ز جا جست و بر پهلوان حمله کرد ز گرمی درآمد به گفتار سرد

61 برآشفت ازو سام پرخاشخر یکی مشت زد بر سر بدگهر

62 که مغزش فرو ریخت در بارگاه نشست از بر جای او رزمخواه

63 شدیدش چنان زور بازو بدید رخش گشت از بیم جان شنبلید

64 بتندید کایرانی شوربخت نبینی مرا بر نشسته به تخت

65 دلیری نمائی به گردان کین بویژه دلیران مغرب زمین

66 نداری ز من شرم و آزرم هیچ به خون ریختن دست داری بسیچ

67 دلیری بکشتی که اندر جهان یک یموی او به ز شاهنشهان

68 ز بهر کئی نیز در جستجو مرادی که داری هم ایدر بگو

69 نشاید همین دم ازین عادیان دلیری ز گردان شدادیان

70 به کینه به سوی تو یازند چنگ نفش در گلوی تو سازند تنگ

71 بگفتا منم سام نیرم نژاد کمر بسته بر رزم شداد عاد

72 بدان آمدم سوی مغرب سپاه به فرمان رای منوچهر شاه

73 که بندم دو بازوی شداد عاد شدید بداندیش بی‌دین و داد

74 دوانم پیاده به ایران زمین به فرمان یزدان جان‌آفرین

75 منم آن که دو رخش کشتم به آب شد از من بهشتش سراسر خراب

76 دگر آنکه پیش تو مهمان بدم ابر رسم و آئین یزدان بدم

77 روان بزرگان بر آن گواست که مهمان ابر میزبان پادشاست

78 چرا جای ننمود و تندی نمود زبان را به تندی و تیزی گشود

79 به من لاجرم خوی آشفته شد به ناگه به یک مشت من کشته شد

80 دلیران مغرب چو سام گزین بدیدند گشتند اندوهگین

81 بدان تندگفتار و آن زهر چشم بر ابروی پرچین و پر قهر و خشم

82 شگفتی بماندند از آن رزمخواه بکردند پنهان برو بر نگاه

83 به ناگه ز جا خاست جنگی خشاش همه راز مردی خود کرد فاش

84 که دادار مغرب بود سخت‌گیر که روبه شود پیش او نره شیر

85 یکی بنده‌اش عوج باشد به جنگ ز دریای اخضر برآرد نهنگ

86 ورا چار فرسنگ بالا بود یکی فرسخش نیز پنها بود

87 دو پا بر زمین و سرش بر سماک گر او را ببینی شوی زهره‌چاک

88 ازین رزم در دم بگردان عنان نشاید کز ایشان ببینی زیان

89 بدو گفت سام یل ای بدگهر همه بندگانیم بر دادگر

90 که ایزد یکی باشد اندر جهان ازو گشته پیدا کهان و مهان

91 اگر عوج و گر چرخ و گر مهر و ماه ازو یافته در جهان دستگاه

92 ندانم جز او در جهان کردگار که پروردگار است بر مور و مار

93 ازو آتش و خاک و آبست و باد کمینه بود بنده شداد عاد

94 که او داده بد افسر و گنج و تخت ز دادار برگشت برگشته بخت

95 مرا ایزد از بهر آن آفرید که شداد بیدار بودش شدید

96 سراسر به شمشیر سازم دو نیم نداده به گیتی مرا ترس و بیم

97 خشاش این سخن را ازو گوش کرد ز کینه همه خون او جوش کرد

98 برآورد شمشیر زهرآبدار درآمد به پیکار سام سوار

99 بدو گفت کای بدرگ بدگهر بگیر از کفم تیغ پرخاشخر

100 بگفت و بیازید آنگاه چنگ بجوشید برسان غران پلنگ

101 برون کرد تیغ از کفش شیرمرد بدو حمله آورد گرد نبرد

102 بزد بر سرش پهلوان گزین که از هر دو پایش برون شد ز کین

103 به دو نیم شد گرد جنگی خشاش همه راز مردی خود کرد فاش

104 بلرزید از بیم بر خود شدید چو آن زور و پیکار را بنگرید

105 برادر ورا نام کورنگ بود که پیوسته در کینه و جنگ بود

106 چو زان سان برادرش را کشته دید برو بخت بیدار برگشته دید

107 ز جا جست و از کین بغل برگشاد مدد خواست از فر شداد عاد

108 غریوان درآمد به پیکار سام برو برخروشید و برگفت نام

109 چو سام آنچنان دید در انجمن نکرد از بد و نیک با وی سخن

110 همان تیغ زد مرد را بر میان که از زخم او شد تنش پرنیان

111 چو مردی نمود اندر آن بارگاه بدو حمله کردند مغرب سپاه

112 بدو چهارصد تیغ افراشتند به گردون همی نعره بگذاشتند

113 دلاور درآمد به پیکارشان همان زخم می‌کرد در کارشان

114 برآمد غریو ده و دار گیر روان گشت در دم یکی آبگیر

115 همه بازگشتند از موج زن سپهبد نهنگی در آن انجمن

116 به ناگاه دریای خون شد روان بسی عادیان را سرآمد زمان

117 صد و سی تن از تیغ او کشته شد به خون تخت و خرگاه آغشته شد

118 به ناگه برخاست دستور پیر درافتاد در پای سالار شیر

119 به پوزش درآمد که ای نامدار ز خون بارگه شد همه رودبار

120 یکی رزم کردی که اندر جهان نکرده کس از آشکار و نهان

121 ولی چنگ از جنگ کوتاه کن ازین پیر فرسوده بشنو سخن

122 بس است این که کشتی درین بارگاه زمین و زمان گشت یکسر سیاه

123 ولی جنگ در روی میدان خوش است چو نی جان گردان رزم آتش است

124 ببوسید مر سام را دست و پا که کوتاه کن رزم جنگ آزما

125 برین برنهادند انجام جنگ که فردا به میدان درآید نهنگ

126 به دستور مغرب چنین گفت سام که شاپور را دست بگشا زخام

127 بدان تا من این رزم کوته کنم زمانی به آسودگی ره کنم

128 گشودند شاپور را هر دو دست پس آنگه به زین دلیری نشست

129 برون رفت سالار ایران سپاه بیامد به نزدیک تسلیم شاه

130 برو سر به سر داستان بازگفت که تسلیم از رزم او شد شگفت

عکس نوشته
کامنت
comment