- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنان بود یک روز کز مرز چین ز فرزانه پنجاه مرد گزین
2 خروشان به درگاه شاه آمدند ستمدیدگان دادخواه آمدند
3 که زنهار، شاها، به فریادرس که جز تو نداریم فریادرس
4 جهان پاک کردی ز ضحاکیان به نیروی یزدان و فرّ کیان
5 ز داد تو آباد شد هند و روم نمانده ست ویران یک انگشت بوم
6 زمین را تو آباد کردی به گرز تو کردی به هر جای تابنده برز
7 ز تیغ تو پنهان ستم در جهان ز داد تو بدخواه یکسر نهان
8 جهان اندر آسانی و ما به رنج نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج
9 گرازی نشسته ست بر تخت چین به رنج اندر از دست او آن زمین
10 درم دارِ آن مرز درویش گشت ستمکار و بدخو و بدکیش گشت
11 نخواند همی خویشتن جز خدای تو مپسند از وی شه پاکرای