1 بود درویشی بکهساری مقیم خلوت او را بود هم خواب و ندیم
2 چون ز خالق میرسید او را شمول بود از انفاس مرد و زن ملول
3 همچنانک سهل شد ما را حضر سهل شد هم قوم دیگر را سفر
4 آنچنانک عاشقی بر سروری عاشقست آن خواجه بر آهنگری
5 هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را در دلش انداختند
6 دست و پا بی میل جنبان کی شود خار وخس بی آب و بادی کی رود
7 گر ببینی میل خود سوی سما پر دولت بر گشا همچون هما
8 ور ببینی میل خود سوی زمین نوحه میکن هیچ منشین از حنین
9 عاقلان خود نوحهها پیشین کنند جاهلان آخر بسر بر میزنند
10 ز ابتدای کار آخر را ببین تا نباشی تو پشیمان یوم دین