- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به بشکوبش آمد همان آگهی که آن کشور از جانور شد تهی
2 بترسید سالار آن مرز و گفت که این مرد با مردمی نیست جفت
3 همان گه با شهری و لشکری بنه برنهادند بی داوری
4 ز مردم تهی کرد کشور همه به پیش اندر افگندشان چون رمه
5 شتابان به شهر خلایق رسید بگفت آن شگفتی که از کوش دید
6 چو بشنید فاروق از او این سخُن که کوش از بدیها چه افگند بن
7 ز کردار و بیداد او خیره ماند پُر اندیشه گشت و سپه بازخواند
8 ببخشیدشان اسب و خفتان و زین همه تیغ و برگستوان گزین
9 درم داد و لشکر به هامون کشید شد از نعل اسبان زمین ناپدید
10 گرفت آنگهی مایه ور شهر پشت یکی کنده فرمود ژرف و درشت
11 فرستاد کارآگهی را نخست ز دشمن همه رازها باز جُست
12 بیامد بدیدش به ده منزلی سپاهی بدین تیزی و یکدلی
13 بدان هیبت و هول بر تخت شاه فرستاده از بیم گم کرد راه
14 تو گفتی که شیرند گردان همه همه خشم دارند گرد و رمه
15 بدان خیرگی بازگشت او ز راه بگفت آن سخنها به فاروق شاه
16 دژم گشت فاروق و دم درکشید نیارست با او به مردی چخید