یکی از ایرانشان ابن ابی الخیر کوش‌نامه 242

ایرانشان ابن ابی الخیر

آثار ایرانشان ابن ابی الخیر

ایرانشان ابن ابی الخیر

یکی روز قارن دژمناک بود

1 یکی روز قارن دژمناک بود ز باد و ز باران جهان پاک بود

2 به دروازه شهر شد با سپاه بفرمود تا بانگ زد مرد شاه

3 بگفتند مر کوش را این سخن همان گه فرستاد مرد کهن

4 که دانست گفتار ایرانیان بسی دیده آیین و رسم کیان

5 برِ پهلوان رفت و بردش نماز همان آفرین کرد بر وی دراز

6 بدو گفت قارن که ای نیکمرد یکی سخت سوگند بایدت خورد

7 که هرچت بگویم، بگویی به کوش به پیش بزرگان بسیار هوش

8 فرستاده خود کرد سوگند یاد که پیغام تو بازگویم به داد

9 به دارای چین پیش آن انجمن که باشند فرزانه و رایزن

10 بدو گفت قارن که او را بگوی که خیره چه ریزی همه آبروی

11 مپندار هرگز تو ای شاه چین که من بازگردم به ایران زمین

12 مگر ساخته بند بر پای تو سپرده به نستوه یل جای تو

13 وگر سالیان کرد باید درنگ به یزدان اگر بازگردم به ننگ

14 نشسته چنین و تن آسان بجای چنان داد که نسپندد از تو خدای

15 که لشکر بدین سان به کشتن دهیم من و تو کلاه مهی برنهیم

16 گر از شهر بیرون خرامی یکی نه تنها که با ویژگان اندکی

17 من آیم برون از میان سپاه بگردیم هر دو به آوردگاه

18 ببینیم تا گردش آسمان کرا خواهد آورد بر سر زمان

19 اگر من به دست تو گردم تباه سپهبد به کام تو گشت و سپاه

20 بکن هرچه خواهی که کامت رواست که پیروز گر بر جهان پادشاست

21 وگر من شوم بر تو بر کامیاب سر جنگتان اندر آمد به خواب

22 کنم با تو کاری که رای آیدم گر این آرزوها بجای آیدم

23 بشد مرد و پیغام قارن بگفت به پیش بزرگان نه اندر نهفت

24 ز پیغام قارن خجل گشت کوش ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش

25 دل از راه اندیشه تنگ آمدش ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش

26 که با پهلوانی نبرد آورد سر نام خود زیر گرد آورد

27 همی گفت اگر پاسخ آرم دگر چه گوید مرا مرد پرخاشخر

28 که دارای چین با یکی پهلوان نیاویخت کرتن نبودش توان

29 و دیگر که با زور اهریمنی همی داشت بر خوشتن ایمنی

30 سدیگر کزآن انجمن شرم داشت دل کین ایرانیان گرم داشت

31 فرستاده را گفت رو، بازگرد بگویش که دادی تو داد نبرد

32 اگر روز امروز بودی درست توانستمی با تو پیگار جُست

33 کنون بامدادان مرا چشم دار اگر دیر مانم مرا خشم دار

34 فرستاده با پاسخ آمد به در بگفت آن سخنها همه دربدر

35 دل قارن از پاسخ شاه چین ز شادی بپرّید و کرد آفرین

36 از آن شادمانی همه شب نخفت همی بود با مغزش اندیشه جفت

37 مگر گاه آن است کاین زشت کیش گرفتار گردد به بیداد خویش

38 چو بیداد بسیار گردد ز شاه زمانه مر او را رباید کلاه

39 نرفت از جهان مرد بیدادگر مگر تخم بیداد او داد بر

عکس نوشته
کامنت
comment