1 خراب کرد به یک بار خواب نرگس مستم خبر دهید به جانان که دل برفت ز دستم
2 ز بس که این دل خون گشته در دوید به چشمم نایستاد دلم تا میان خون ننشستم
3 هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم
4 مه من ار به تو بینم، «بت چه پرستی؟» چو دین به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟
5 مشو به خشم که «در من تو کیستی که نبینی؟» گر آن گناه نبخشی، جوان و عاشق و مستم
6 مرا ز دوری بتان توبه داده بود عزیزی تو شوخ باز بر آن داشتی که توبه شکستم
7 نهاد داغ سگی پاسبان کوی تو بر من من ار چه سگ نیم، اما برای داغ تو هستم
8 دهند پند که خسرو صبور باش که رستی اگر سخن به صبوری بود، بدان که نرستم