بس از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 92

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

بس دراز است این حدیث خواجه گو

1 بس دراز است این حدیث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نکو

2 خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همی‌گفت این چنین

3 گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت گه مجاز

4 مرد غرقه گشته جانی می‌کند دست را در هر گیاهی می‌زند

5 تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایی می‌زند از بیم سر

6 دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده به از خفتگی

7 آنک او شاهست او بی کار نیست ناله از وی طرفه کو بیمار نیست

8 بهر این فرمود رحمان ای پسر کل یوم هو فی شان ای پسر

9 اندرین ره می‌تراش و می‌خراش تا دم آخر دمی فارغ مباش

10 تا دم آخر دمی آخر بود که عنایت با تو صاحب‌سر بود

11 هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست گوش و چشم شاه جان بر روزنست

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر