همچو بالای تو سروی به چمن از اثیر اخسیکتی غزل 40

اثیر اخسیکتی

آثار اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

همچو بالای تو سروی به چمن می‌نرسد

1 همچو بالای تو سروی به چمن می‌نرسد در خور لعل تو دُری ز عدن می‌نرسد

2 چه کنم قصه هجران به که گویم که مرا یک زبان است و ز افغان به دهن می‌نرسد

3 هر زمان زلف تو دارد به سر ما سیهی سپهی کِش ز شکن هیچ شکن می‌نرسد

4 با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد گر نصیبی ز وصال تو به من می‌نرسد

5 هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو راست خواهی، دل آنجاست که تن می‌نرسد

6 گشتگان تو چنان ز آتش دل می‌سوزند کز هزاران تن یک تن به کفن می‌نرسد

7 بر سیمین تو اندوه‌کشان دارد لیک کین از آن قوم در اندوه به من می‌نرسد

8 خون من می‌خور و می‌گو که اثیر آن من است باری آن گفتِ زبانی، به دهن می‌نرسد

عکس نوشته
کامنت
comment