سیر نشد چشم از جلال الدین محمد مولوی غزل 2062

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من

1 سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من

2 مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من هیچ به جز آب نیست لذت و دلخواه من

3 درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را روی به دریا نهم نیست جز این راه من

4 چند شود تر زمین از مدد اشک من چند بسوزد فلک از تبش و آه من

5 چند بگوید دلم وای دلم وای دل چند بگوید لبم راز شهنشاه من

6 رو سوی بحری کز او هر نفسی موج موج آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من

7 آب خوشی جوش کرد نیم شب از خانه‌ام یوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من

8 ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من

9 خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من

10 عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا شمع رخ او بس است در شب بی‌گاه من

11 گفت کسی کاین سماع جاه و ادب کم کند جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من

12 در پی هر بیت من گویم پایان رسید چون ز سرم می‌برد آن شه آگاه من

عکس نوشته
کامنت
comment