1 وز ایران از آن سی هزاران سوار فزون کشته بودند هشده هزار

2 فریدون از ایشان چو آگاه شد دژم گشت و شادیش کوتاه شد

3 سپهدار را سرزنش کرد و گفت که همچون زنان در شبستان بخفت

4 بر او لاجرم دشمنش یافت دست سپاه مرا بیشتر کشت و خست

5 یکی گفت از آن بازمانده سپاه که شاها، نبوده ست او را گناه

6 که این مایه مردم که باز آمدیم اگرچه به رنج دراز آمدیم

7 ز فرّ تو و رنج نستوه بود که در پیش دشمن یکی کوه بود

8 اگر کوشی را او نخستی به تیغ کس از ما بخستی به راه گریغ

9 چو او خسته شد لشکرش گشت باز کسی از پی ما نیامد فراز

10 سه باره فزون بود از ما سپاه نهان کرده در شهر یکچند گاه

11 چو ایمن شدیم او شبیخون نمود کنون بودنی بود و گفتن چه سود