عقل مخمور است و از شاه نعمت‌الله ولی غزل 515

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد

1 عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد

2 رند و سرمست مناجاتیم و با ساقی حریف فارغ است از ریش قاضی هر که او می می خورد

3 ای که گوئی دل به دلبر می فروشد جان من نقد تو گر قلب باشد سیم قلبی کی خرد

4 می بیارد رند مست و سرکه آرد زاهدی هر چه تو آری بری و هر چه او آرد برد

5 گر هزار آئینه باشد در همه بینم یکی عارف است آن کس که این یک در هزاران بنگرد

6 در سرابستان او غیری نمی یابد مجال گر کسی مرغی شود بر گرد قصرش کی پرد

7 درهوای نعمت الله غنچهٔ سیراب گل درگلستان همچو مستان جامه بر خود می درد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر