- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن
2 ز جام باده خاموش گویا تو را بیخویش بنشاند خمش کن
3 مزن تشنیع بر سلطان عشقش که او کس را نرنجاند خمش کن
4 اگر در آینه دم را بگیری تو را از گفت برهاند خمش کن
5 ز گردشهای تو می داند آن کس که گردون را بگرداند خمش کن
6 هر اندیشه که در دل دفن کردی یکایک بر تو برخواند خمش کن
7 ز هر اندیشه مرغی آفریند در آن عالم بپراند خمش کن
8 یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ که یک یک را نمیماند خمش کن
9 گر آن مه را نمیبینی ببینی چو چشمت را بپیچاند خمش کن
10 از این عالم و زان عالم مگو زانک به یک رنگیت می راند خمش کن