1 در رهگذر باد چراغی که تراست ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
2 بوی جگر سوخته عالم بگرفت گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 همی برآیم با آن که برنیاید خلق و برنیایم با روزگار خورده کریز
2 چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز
1 سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفر گون، پوشش او خود سفید
1 مهتران جهان همه مردند مرگ را سر همه فرو کردند
2 زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها برآوردند
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به