به آیین جهانداران یکی از نظامی گنجوی خمسه 65

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

به آیین جهانداران یکی روز

1 به آیین جهانداران یکی روز به مجلس بود شاه مجلس افروز

2 به عزم دست بوسش قاف تا قاف کمر بسته کله‌داران اطراف

3 نشسته پیش تختش جمله شاهان ز چین تا روم و از ری تا سپاهان

4 ز سالار ختن تا خسرو زنگ همه بر یاد خسرو باده در چنگ

5 چو دوری چند می در داد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی

6 شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی در افکند

7 که خوبانی که در خورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند

8 یکی گفتا لطافت روم دارد لطف گنج است و گنج آن بوم دارد

9 یکی گفت از ختن خیزد نکوئی فسانه است آن طرف در خوبروئی

10 یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد که پیرکهای او باشد پریزاد

11 یکی گفتا که در اقصای کشمیر ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر

12 یکی گفتا سزای بزم شاهان شکر نامی است در شهر سپاهان

13 به شکر بر ز شیرینیش بیداد وزو شکر به خوزستان به فریاد

14 به زیر هر لبش صد خنده بیشست لبش را چون شکر صد بنده بیشست

15 قبا تنگ آید از سروش چمن را درم واپس دهد سیمش سمن را

16 رطب پیش دهانش دانه ریز است شکر بگذار کو خود خانه خیز است

17 چو بر دارد نقاب از گوشه ماه بر آید ناله صد یوسف از چاه

18 جز این عیبی ندارد آن دلارام که گستاخی کند با خاص و با عام

19 به هر جائی چو باد آرام گیرد چو لاله با همه کس جام گیرد

20 ز روی لطف با کس در نسازد که آنکس خان و مان را در نبازد

21 کسی کاو را شبی گیرد در آغوش نگردد آن شبش هرگز فراموش

22 ملک را در گرفت آن دلنوازی اساسی نو نهاد از عشق بازی

23 فرس می‌خواست بر شیرین دواند به ترکی غارت از ترکی ستاند

24 برد شیرینی قندی به قندی گشاید مشکل بندی ببندی

25 به گوهر پایه گوهر شود خرد به دیبا آب دیبا را توان برد

26 سرش سودای بازار شکر داشت که شکر هم ز شیرینی اثر داشت

27 نه دل می دادش از دل راندن او را نه شایست از سپاهان خواندن او را

28 در این اندیشه صابر بود یکسال نه شد واقف کسی برحسب آن حال

29 پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوی ملک سپاهان راند بنگاه

30 فرود آمد به نزهت گاه آن بوم سوادی دید بیش از کشور روم

31 گروهی تازه روی و عشرت افروز به گاه خوشدلی روشن‌تر از روز

32 نشاط آغاز کرد و باده می‌خورد غم آن لعبت آزاده می‌خورد

33 نهفته باز می‌پرسید جایش به دست آورد هنجار سرایش

34 شبی برخاست تنها با غلامی ز بازار شکر برخواست کامی

35 چو خسرو بر سر کوی شکر شد سپاهان قصر شیرینی دگر شد

36 حلاوتهای عیش آن عصر می‌داشت که شکر کوی و شیرین قصر می‌داشت

37 به در بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش

38 جوانی دید زیبا روی بر در نمودار جهانداریش در سر

39 فرود آوردش از شبدیز چون ماه فرس را راند حالی بر علف گاه

40 چو مهمانان به ایوانش درون برد بدان مهمان سر از کیوان برون برد

41 ملک چون بر بساط کار بنشست درستی چند را بر کار بشکست

42 اجازت داد تا شکر بیاید به مهمان بر ز لب شکر گشاید

43 برون آمد شکر با جام جلاب دهانی پر شکر چشمی پر از خواب

44 شکر نامی که شکر ریزد او بود نباتی کز سپاهان خیزد او بود

45 ز گیسو نافه نافه مشک می‌بیخت ز خنده خانه خانه قند می‌ریخت

46 چو ویسه فتنه‌ای در شهد بوسی چو دایه آیتی در چاپلوسی

47 کنیزان داشتی رومی و چینی کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی

48 همه در نیم شب نوروز کرده به کار عیش دست‌آموز کرده

49 نشست و باده پیش آورد حالی بتی یارب چنان و خانه خالی

50 نه می در آبگینه کان سمنبر در آب خشک می‌کرد آتش تر

51 گلابی را به تلخی راه می‌داد به شیرینی بدست شاه می‌داد

52 نشسته شاه عالم مهترانه شکر برداشته چون مه ترانه

53 پیاپی رطل‌ها پرتاب می‌کرد ملک را شهر بند خواب می‌کرد

54 چو نوش باده از لب نیش برداشت شکر برخاست شمع از پیش برداشت

55 به عذری کان قبول افتاد در راه برون آمد ز خلوت خانه شاه

56 کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود

57 در او پوشید زر و زیور خویش فرستاد و گرفت آن شب سر خویش

58 ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش

59 در او پیچید و آن شب کام دل راند به مصروعی بر افسونی غلط خواند

60 ز شیرینی که آن شمع سحر بود گمان افتاد او را کان شکر بود

61 کنیز از کار خسرو ماند مدهوش که شیرین آمدش خسرو در آغوش

62 فسانه بود خسرو در نکوئی فسونگر بود وقت نغز گوئی

63 ز هر کس کو به بالا سروری داشت سری و گردنی بالاتری داشت

64 به خوش مغزی به از بادام تر بود به شیرین استخوانی نیشکر بود

65 شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی کم این بودی که سی فرسنگ رفتی

66 هر آن روزی که نصفی کم کشیدی چهل من ساغری دردم کشیدی

67 چو صبح آمد کنیز از جای برخاست به دستان از ملک دستوریی خواست

68 به نزدیک شکر شد کام و ناکام به شکر باز گفت احوال بادام

69 هر آنچ از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را به در داد

70 بدان تا شکر آگه باشد از کار بگوید هر چه پرسد زو جهاندار

71 شکر برداشت شمع و در شد از در که خوش باشد به یک جا شمع و شکر

72 ملک پنداشت کان هم بستر او بود کنیزک شمع دارد شکر او بود

73 بپرسیدش که تا مهمان‌پرستی به خلوت با چو من مهمان نشستی

74 جوابش داد کای از مهتران طاق ندیدم مثل تو مهمان در آفاق

75 همه چیزیت هست از خوبروئی ز شیرین شکری و نغز گوئی

76 یکی عیب است اگر ناید گرانت که بوئی در نمک دارد دهانت

77 نمک در مردم آرد بوی پاکی تو با چندین نمک چون بوی ناکی

78 به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر سمنبر گفت سالی سوسن و سیر

79 ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست گرفت آن پند را یکسال در دست

80 بر آن افسانه چون بگذشت سالی مزاج شه شد از حالی به حالی

81 به زیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن

82 شبی بر عادت پارینه برخاست به شکر باز بازاری برآراست

83 همان شیرینی پارینه دریافت به شیرینی رسد هر کو شکر یافت

84 چو دوری چند رفت از عیش سازی پدید آمد نشان بوس و بازی

85 همان جفته نهاد آن سیم ساقش به جفتی دیگر از خود کرد طاقش

86 ملک نقل دهان آلوده می‌خورد به امید شکر پالوده می‌خورد

87 چو لشگر بر رحیل افتاد شب را ملک پرسید باز آن نوش لب را

88 که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟ بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟

89 جوابی شکرینش داد شکر که پارم بود یاری چون تو در بر

90 جز آن کان شخص را بوی دهان بود تو خوشبوئی ازین به چون توان بود

91 ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز ببین عیب جمال خویشتن نیز

92 بپرسیدش که عیب من کدامست کز آن عیب این نکوئی زشت نامست

93 جوابش داد کان عیب است مشهور که یکساعت ز نزدیکان نه‌ای دور

94 چو دور چرخ با هر کس بسازی چو گیتی را همه کس عشق بازی

95 نگارین مرغی ای تمثال چینی چرا هر لحظه بر شاخی نشینی

96 غلاف نازکی داری دریغی که هر ساعت کنی بازی به تیغی

97 جوابش داد شکر کای جوانمرد چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟

98 به ستاری که ستر اوست پیشم که تا من زنده‌ام بر مهر خویشم

99 نه کس با من شبی در پرده خفته است نه درم را کسی در دور سفته است

100 کنیزان منند اینان که بینی که در خلوت تو با ایشان نشینی

101 بلی من باشم آن کاول درآیم به می بنشینم و عشرت فزایم

102 ولی آن دلستان کاید در آغوش نه من چون من بتی باشد قصب پوش

103 چو بشنید این سخن شاه از زبانش بدین معنی گواهی داد جانش

104 دری کو را بود مهر خدائی دهد ناسفته گی بروی گوائی

105 چو بر زد آتش مشرق زبانه ملک چون آب شد زانجا روانه

106 بزرگان سپاهان را طلب کرد وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد

107 به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان

108 که شکر همچنان در تنگ خویش است نیازرده گلی بر رنگ خویش است

109 متاع خویشتن دربار دارد کنیزی چند را بر کار دارد

110 سمندش گر چه با هرکس به زین است سنان دور باشش آهنین است

111 عجوزان نیز کردند استواری عروسش بکر بود اندر عماری

112 ملک را فرخ آمد فال اختر که از چندین مگس چون رست شکر

113 فرستاد از سرای خویش خواندش به آیین زناشوئی نشاندش

114 نسفته در دریائیش را سفت نگین لعل را یاقوت شد جفت

115 سوی شهر مداین شد دگربار شکر با او به دامنها شکربار

116 به شکر عشق شیرین خوار می‌کرد شکر شیرینیی بر کار می‌کرد

117 چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه بنوش آباد شیرین شد دگر راه

118 شکر در تنگ شه تیمار می‌خورد ز نخلستان شیرین خار می‌خورد

119 شه از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر

120 چو شمع از دوری شیرین در آتش که باشد عیش موم از انگبین خوش

121 کسی کز جان شیرین باز ماند چه سود ار در دهن شکر فشاند

122 شکر هرگز نگیرد جای شیرین بچربد بر شکر حلوای شیرین

123 چمن خاکست چون نسرین نباشد شکر تلخ است چون شیرین نباشد

124 مگو شیرین و شکر هست یکسان ز نی خیزد شکر شیرینی از جان

125 چو شمع شهد شیرین برفروزد شکر بر مجمر آنجا عود سوزد

126 شکر گر چاشنی در جام دارد ز شیرینی حلاوت وام دارد

127 ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند

128 هر آبی کان بود شیرین بسازد شکر چون آب را بیند گدازد

129 ز شیرین تا شکر فرقی عیان است که شیرین جان و شکر جای جان است

130 پریروئی است شیرین در عماری پرند او شکر در پرده‌داری

131 بداند این قدر هر کش تمیز است که شکر بهر شیرینی عزیز است

132 دلش می‌گفت شیرین بایدم زود که عیشم را نمی‌دارد شکر سود

133 یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر

134 دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین چه باید کرد با خود جنگ چندین

135 گرم سنگ آسیا بر سر بگردد دل آن دل نیست کز دلبر بگردد

136 به سر کردم نگردانم سر از یار سری دارم مباح از بهر این کار

137 دیگر ره گفت که این تدبیر خام است صبوری کن که رسوائی تمام است

138 مرا آن به که از شیرین شکیبم نه طفلم تا به شیرینی فریبم

139 به باید در کشیدن میل را میل که کس را کار برناید به تعجیل

140 مرا شیرین و شکر هر دو در جام چرا بر من به تلخی گردد ایام

141 دلم با این رفیقان بی‌رفیق است ز بس ملاحبان کشتی غریق است

142 نمی‌خواهی که زیر افتی چو سایه مشو بر نردبان جز پایه پایه

143 چنان راغب مشو در جستن کام که از نایافتن رنجی سرانجام

144 طمع کم دار تا گر بیش یابی فتوحی بر فتوح خویش یابی

145 دل آن به کز در مردی در آید مراد مردم از مردی بر آید

146 به صبرم کرد باید رهنمونی زنی شد با زنان کردن زبونی

147 به مردان بر زنی کردن حرام است زنی کردن زنی کردن کدام است؟

148 مرا دعوی چه باید کرد شیری که آهوئی کند بر من دلیری

149 اگر خود گوسپندی رند و ریشم نه بر پشم کسان بر پشم خویشم

150 چو پیلان را ز خود با کس نگفتم چو پیله در گلیم خویش خفتم

151 چنان در سر گرفت آن ترک طناز کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز

152 چو کرد ار دل ستاند سینه جوید ورش خانه دهی گنجینه جوید

153 دلم را گر فراقش خون برآرد طمع برد و طمع طاعون برآرد

154 ز معشوقه وفا جستن غریب است نگوید کس که سکبا بر طبیب است

155 مرا هر دم بر آن آرد ستیزش که خیز استغفرالله خون به ریزش

156 من این آزرم تا کی دارم او را چو آزردم تمام آزارم او را

157 به گیلان در نکو گفت آن نکوزن میازار ار بیازاری نکو زن

158 مزن زن راولی چون بر ستیزد چنانش زن که هرگز برنخیزد

159 دل شه چاره آن غم ندانست که راز خویش را محرم ندانست

160 دل آن محرم بود کز خانه باشد دل بیگانه هم بیگانه باشد

161 چو دزدیده نخواهی دانه خویش مهل بیگانه را در خانه خویش

162 چنان گو راز خود با بهترین دوست که پنداری که دشمن‌تر کسی اوست

163 مگو ناگفتنی در پیش اغیار نه با اغیار با محرم‌ترین یار

164 به خلوت نیزش از دیوار میپوش که باشد در پس دیوارها گوش

165 و گر نتوان که پنهان داری از خویش مده خاطر بدان یعنی میندیش

166 میندیش آنچه نتوان گفتنش باز که نندیشیده به ناگفتنی راز

167 در این مجلس چنان کن پرده‌سازی که ناید شحنه در شمشیربازی

168 سرودی کان بیابان را نشاید سزد گر بزم سلطان را نشاید

169 اگر دانا و گر نادان بود یار بضاعت را به کس بی‌مهر مسپار

170 مکن با هیچ بد محضر نشستی که نارد در شکوهت جز شکستی

171 درختی کار در هر گل که کاری کز او آن بر که کشتی چشم داری

172 سخن در فرجه‌ای پرور که فرجام زوا گفتن ترا نیکو شود نام

173 اگر صد وجه نیک آید فرا پیش چو وجهی بد بود زان بد بیندیش

174 به چشم دشمنان بین حرف خود را بدین حرفت‌شناسی نیک و بد را

175 چو دوزی صد قبا در شادکامی به در پیراهنی در نیک نامی

عکس نوشته
کامنت
comment