- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در ره عشق از بلا آزاد نتوان زیستن تا غمش در سینه باشد، شاد نتوان زیستن
2 دشمنی چون عشق در بنیاد دل افشرده پای بر امید صبر بی بنیاد نتوان زیستن
3 قوت جان من تویی، چند از صبا بویی و بس آخر این کس مردن است، از باد نتوان زیستن
4 دل مرا شاهد پرست و ناز آن بدخو بلا با چنین دل از بلا آزاد نتوان زیستن
5 من به جان مرغ اسیر و خلق گوید صبر کن ایمن اندر رشته صیاد نتوان زیستن
6 هر کجا گفتار شیرین رخنه در جان افگند حاضر مردن کم از فرهاد نتوان زیستن
7 گر چه من سختی کشم، آخر جفا را هم حد است هم تو دانی کاندرین بیداد نتوان زیستن
8 روزگار من پریشان شد ز یاد زلف تو در چنین ویرانه آباد نتوان زیستن
9 جور کش، خسرو، مزن دم از جفای دوستان روز و شب با ناله و فریاد نتوان زیستن