بوقت صبح ندانم چه شد از خواجوی کرمانی غزل 756

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

1 بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من

2 مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد بباد داد دل خسته در هوای سمن

3 در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

4 میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود معینست که نبود برون ز پیراهن

5 ز روی خوب تو دوری نمی‌توانم جست اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن

6 ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

7 کند بگرد درت مرغ جان من پرواز چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن

8 ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

9 چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند چراغ خلوت روحانیان شود روشن

10 میان جان من و چین جعد مشکینت تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن

11 حدیث زلف تو می‌گفت تیره شب خواجو برآمد از نفس او نسیم مشک ختن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر