- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جانفشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید: ,
2 عارفی گوید شبی از روی حال داشتم بازعفر از غیرت سؤال
3 کز چه اول رخش همت پیش راند و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
4 راحتی، در خلد پر زیور نکرد بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
5 گامزن در سایهی طوبی نشد همنشین، جنی به کروبی نشد
6 راست گویند اینکه جسم ناریند بی نصیب از فیض لطف باریند
7 با خداجویان نبد همدردیش یا که آگاهی نبود از مردیش؟
8 تا سحر چشمم ازین سودا نخفت دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
9 بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر شد بیابانی به پیشم جلوه گر
10 جلوه گر شد در برم شخصی عجیب با تنی پر هول و با شکلی مهیب
11 بر سر خاکی که در آن جای داشت بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
12 بعد از آن، آن نقش را از روی خاک با سرشک دیدگان می کرد پاک
13 پیش رفتم تا که بشناسم که کیست همچنین آن نقش را بینم که چیست
14 چون بدیدم بود آن نام حسین سرور دین، پادشاه نشأتین
15 چشم بر من برگشود آن نیک نام کرد بر من از سر رغبت سلام
16 پس جوابش داده، گفتم، کیستی که تو از این جنس مردم نیستی؟
17 گفت دانم من که شب تا صبحگاه با منت بود اعتراض ای مرد راه
18 زعفرم من کز سرشب تا سحر بود با من اعتراضت ای پدر
19 با تو گویم حال خود را، شمهیی تا که یابی آگهی، شرذمهیی
20 بهر جانبازی آن شاه ازولا چون شدم وارد به آن دشت بلا
21 چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه محشری بد، هر طرف کردم نگاه
22 جمع، یکسر انبیا و اولیا اصفیا و ازکیا و اتقیا
23 روح پاکان، خاک غم بر سر همه تیغ بر دست و کفن در بر همه
24 جان ز یکسو جملهی خاصان عرش زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
25 تن، ز یک جا جملهی نیکان خاک بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
26 جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان همچنین افلاکیان از خاکیان
27 پای تا سر، از جماد و از نبات در سراپای حسینی، محوومات
28 جرئت من، جمله صفها را شکافت یک سر مو روز مقصد برنتافت
29 از تجری من و آن همرهان جمله را انگشت حیرت بر دهان
30 تا رسیدم با کمال جد و جهد بر رکاب پاک آن سلطان عهد
31 مظهری دیدم از آب و گل، جدا از هوی خالی و لبریز از خدا
32 کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
33 دست بر دامان فرد ذوالمنش دست یکسر ماسوا بر دامنش
34 بسته لبهای حقیقت گوی او او سوی حق روی و آنان، سوی او
35 محوومات حق، همه در ذات او جملهی ذرات محو و مات او
36 گفتم ای سرخیل مستان، السلام مقتدای حق پرستان، السلام
37 از سلامم، دیدگان را باز کرد زیر لب، آهستهام آواز کرد
38 گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟ اندرین جا، از برای چیستی؟
39 گفتم ای سالار دین، زعفر منم آنکه در پای تو بازد سر، منم
40 آمدستم تا ترا یاری کنم خون درین دشت بلا، جاری کنم
41 با تبسم لعل شیرین کرد باز گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
42 چون نباشد پیر عشقت، راهبر کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
43 خود تو پنداری درین دشت بلا ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
44 عاجزی از خانمان آوارهام نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
45 در سر عاشق، هوای دیگرست خاطر مردم بجای دیگرست
46 نیست جز او، دررگ و در پوستم بی خبر از دشمن وازدوستم
47 من ندانم دوست کی، دشمن کدام ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
48 اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب بود با من در سؤال ودر جواب
49 با هم اندر پرده، رازی داشتیم گفتگوهای درازی داشتیم
50 هیچکس از راز ما، آگه نبود در میان، روح الامین را ره نبود
51 چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
52 خود تو دیگر از کجا پیدا شدی پردهی چشم من شیدا شدی؟
53 این بگفت و دیدگان بر هم نهاد عجزها کردم، جوابم را نداد
54 رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم یک جو، از سعی شهیدان نیست کم