1 در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان از گریهٔ خونین مژهام شد مرجان
2 القصه که: از بیم عذاب هجران در آتش رشکم دگر از دوزخیان
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 چون کشته ببینیام، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز
2 بر بالینم نشین و میگوی بناز: کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
1 دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟
2 نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید
1 ای خواجه، این همه که تو بر میدهی شمار بادام ترّ و سیکی و بهمان و باستار
2 مار است این جهان و جهانجوی مارگیر از مارگیر مار برآرد همی دمار
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **