-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
2 غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
3 من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش
4 همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش
5 خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش
6 هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش
7 در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
8 بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش