- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
در بیان توصیهی آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والاامام السید السجاد، زین العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که بآن حضرت برساند: ,
2 باز دل را نوبت بیماری ست ای پرستاران زمان یاریست
3 جستجویی از گرفتاران کنید پرسشی از حال بیماران کنید
4 «عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
5 پای تا فرقش گرفتار تب است سرگران از ذکر یارب یارب ست
6 رنگش از صفرای سودا، زرد شد پای تا سر مبتلای درد شد
7 چشم بیماران که تان، فرهماست اندر اینجا روی صحبت با شماست
8 هرکه را اینجا دلی بیمار هست با خبر ز آن نالههای زار هست
9 میدهد یاد از زمانی، کآن امام سرور دین، مقتدای خاص و عام
10 خواهرش را بر سر زانو نشاند پس گلاب از اشک بر رویش فشاند
11 گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه هست بیماری مرا در خیمه گاه
12 جان بقربان تن بیمار او دل فدای نالههای زار او
13 بستهی بند غمش، جسم نزار بستهی بند ولایش، صد هزار
14 در دل شب گر ز دل آهی کند نالهیی گر در سحرگاهی کند
15 آن مؤسس، این مقرنس طاق راست ز آن مروج، انفس و آفاق راست
16 جانفشانی را فتاده محتضر جان ستانی را ستاده منتظر
17 پرسشی کن حال بیمار مرا جستجویی کن، گرفتار مرا
18 ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن دور از آن رخساره گرد و خاک کن
19 با تفقد بر گشابند دلش عقدهیی گر هست در دل، بگسلش
20 گر بود بیهوش، باز آرش بهوش در وحدت اندر آویزش بگوش
21 آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد
22 هرچه نقش صفحهی خاطر مراست و آنچه ثبت سینهی عاطر مراست
23 جمله را بر سینهاش، افشاندهام از الف تا یا، بگوشش خواندهام
24 این ودیعت را پس از من حامل اوست بعد من در راه وحدت، کامل اوست
25 اتحاد ماندارد حد و حصر او حسین عهد و من سجاد عصر
26 من کیم؟ خورشید، او کی؟ آفتاب در میان بیماری او شد حجاب
27 واسطه اندر میان ما، تویی بزم وحدت را نمیگنجد دویی
28 عین هم هستیم مابی کم و کاست در حقیقت واسطه هم عین ماست
29 قطب باید، گردش افلاک را محوری باید سکون خاک را
30 چشم بر میدان گمار ای هوشمند چون من افتادم، تو او را کن بلند
31 کن خبر آن محیی اموات را ده قیام آن قائم بالذات را
32 پس وداع خواهر غمدیده کرد شد روان و خون روان از دیده کرد
33 ذوالجناح عشقش اندر زیر ران در روش، گامی بدل گامی بجان
34 گر بظاهر، گامزن در فرش بود لیک در باطن، روان در عرش بود
35 در زمین ار چند بودی، ره نورد لیک سرمه چشم کروبیش کرد
36 داد جولان و سخن کوتاه شد دوست را، وارد به قربانگاه شد