-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آشفت و با لشکر خویش گفت که درد و غمان با شما باد جفت
2 همه دشمنان را بَرَم سوی کوه چو سوی صف آیم همه همگروه
3 ز دشمن گریزان، شما چون رمه همه توده گردیده پیشم همه
4 چو در جنگ زهره چنین داشتید ز نیواسب وز من چه کین داشتید؟
5 همی بود بایست برجای خویش به نزدیک جفت دلارای خویش
6 زنان شبستان بهند از شما بدین داستانی نهند از شما
7 کنارنگ گفتند کای شهریار به تندی زبان را تو رنجه مدار
8 هماورد ما گربُدی آدمی از این رزم هرگز که گشتی غمی؟
9 چو آن دیو دوزخ برآرد غریو بلرزد همی هفت اندام دیو
10 درختی ست گویی هر انگشت او بدرد دل از چهره ی زشت او
11 چو او را ببینیم در دشت جنگ بیفتد همی تیغ و زوبین ز چنگ
12 نه با اسب او اسب جوشد همی بپرّد روان چون خروشد همی
13 نمایید، گفت، از سپاهش به من نشان سلیح و کلاهش به من
14 که من چون مر او را ببینم ز دور کنم کرکسان را بر این دشت سور
15 یکی گفت آن کس که پیش سپاه سواری افگنده ست و کرده تباه
16 ز خون جوشن و تیغ او لاله رنگ دهان و لبانش چو کام نهنگ
17 بر آن دشت کاو اسب تازد همی تو گویی همی گوی بازد همی
18 به چشمش نیاید همی رزم هیچ به بازی و ناورد دارد بسیچ