عجب دارم گر او حالم نداند از خواجوی کرمانی غزل 342

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

عجب دارم گر او حالم نداند

1 عجب دارم گر او حالم نداند که مشک و بی زری پنهان نماند

2 یقینم کان صنم بر ناتوانان اگر رحمت نماید می‌تواند

3 دلم ندهد که ندهم دل بدستش گرم او دل دهد ور جان ستاند

4 بفرهاد ار رسد پیغام شیرین ز شادی جان شیرین برفشاند

5 اگر دهقان چنان سروی بیابد بجای چشمه بر چشمش نشاند

6 سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد تو پنداری که خونش می‌دواند

7 نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر که آبی بر لب خشکم چکاند

8 بجامی باده دستم گیر ساقی که یکساعت ز خویشم وا رهاند

9 صبا گر بگذری روزی بکویش بگو خواجو سلامت می‌رساند

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر