من خاکِ چنان بادم کو زلفِ از اثیر اخسیکتی غزل 32

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند

1 من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند

2 مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت ششدر بفره خواهد اول بر او راند

3 توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد کاین بیند و خون گرید آن خواهد و نتواند

4 چشمت چو مرا بیند، گوید که بننشینی تا غمزه خونخوارم جائیت بننشاند

5 زینسان که به بیدادی، تو دست بر آوردی جز یارب مظلومان، دست تو که پیچاند؟

6 دردت چه نهان دارم؟ کز تخته رخسارم هرکس که مرا بیند چون آب فرو خواند

7 گویند نمی‌داند حال تو اثیر، آن بت من صنعت او دانم؛ می‌ریزد و می‌داند

عکس نوشته
کامنت
comment