-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند
2 مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت ششدر بفره خواهد اول بر او راند
3 توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد کاین بیند و خون گرید آن خواهد و نتواند
4 چشمت چو مرا بیند، گوید که بننشینی تا غمزه خونخوارم جائیت بننشاند
5 زینسان که به بیدادی، تو دست بر آوردی جز یارب مظلومان، دست تو که پیچاند؟
6 دردت چه نهان دارم؟ کز تخته رخسارم هرکس که مرا بیند چون آب فرو خواند
7 گویند نمیداند حال تو اثیر، آن بت من صنعت او دانم؛ میریزد و میداند