1 کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم
2 چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
3 چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم
4 بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم
5 مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم
6 چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
7 چسان رود غم خسرو در پی کشتن ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم