1 بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتی نه در آغوش که در دیده روشن خفتی
2 هر دمی گردی و در دیده ناخفته دوست دوستانه ز پی کوری دشمن خفتی
3 یاد داری که شبی هر دو به بستان بودیم من به خار و خس و تو در گل و گلشن خفتی
4 این چه عید است که خسرو ز تو قدری دریافت که تو با او همه شب دست به گردن خفتی
دیدگاهها **