من ترک می و صحبت از شاه نعمت‌الله ولی غزل 1110

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

من ترک می و صحبت رندان نتوانم

1 من ترک می و صحبت رندان نتوانم یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم

2 بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم

3 هرگز ندهم جام می ازدست زمانی جان است رها کردن آسان نتوانم

4 گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم

5 سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت دردیست مرا در دل و درمان نتوانم

6 در کوی خرابات مغان مست و خرابم بودن نفسی بی می و مستان نتوانم

7 در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر