از جگر خوناب اشکم خوش به از واعظ قزوینی غزل 276

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

از جگر خوناب اشکم خوش به سامان می‌رسد

1 از جگر خوناب اشکم خوش به سامان می‌رسد وه چه رنگین کاروانی از بدخشان می‌رسد

2 می‌رسد صد ره مرا از ناتوانی جان به لب تا نگاه حسرت از چشمم به مژگان می‌رسد

3 می‌کشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا می‌رسد تا بر لبت، جان بر لب نان می‌رسد

4 نیست از الوان نعمت‌ها، به جز زحمت ز تو همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان می‌رسد

5 رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان می‌رسد

6 چهره دل می‌کند پاک از غبار یاد شهر دست واعظ گر به دامان بیابان می‌رسد

عکس نوشته
کامنت
comment