- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سرم فدات چو تیغ تو گرد سر گردد دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
2 بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
3 چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
4 مخور فریب جوانی به حسن ده روزه که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
5 تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
6 خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
7 دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
8 چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
9 ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی هزار بار به جان خراب در گردد
10 نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد