- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
2 سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
3 تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب من و خون جگر و نعره مستانه خویش
4 میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
5 حال اهلی برسانید به مجنون که کند گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
6 داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش
7 تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش