- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
2 دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
3 چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
4 اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟ شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را
5 گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را
6 پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را
7 باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را
8 خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را