مرا دلیست که تا جان برون از خواجوی کرمانی غزل 459

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید

1 مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید تاب طره جانان برون نمی‌آید

2 چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی ز خیلخانه خاقان برون نمی‌آید

3 چو روی او سمن از بوستان نمی‌روید چو لعل او گهر از کان برون نمی‌آید

4 نمی‌رود نفسی کان نگار کافر دل بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید

5 تو از کدام بهشتی که با طراوت تو گلی ز گلشن رضوان برون نمی‌آید

6 برون نمی‌رود از جان دردمند فراق امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید

7 حسود گو چو شکر می‌گداز و میزن جوش که طوطی از شکرستان برون نمی‌آید

8 ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز روانم از چه کنعان برون نمی‌آید

9 به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید

10 چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو که هیچ فایده از آن برون نمی‌آید

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر