می‌آیدم از جلال الدین محمد مولوی غزل 2047

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن

1 می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان

2 از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

3 زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان

4 از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان

5 لطف تو نردبان بده بر بام دولتی ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

6 این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

7 یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان

8 جانا به حق آن شب کان زلف جعد را در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان

9 تا جان باسعادت غلطان همی‌رود چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

10 کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان

عکس نوشته
کامنت
comment