- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای که دایم کدیور قلمم تخم مهرت به مزرع دل کاشت
2 در حضور تو خامه ام شرحی غم دل را درین صحیفه نگاشت
3 پختم از بهر خویش ماحضری که نمیشد برای بنگی چاشت
4 ناگهان وجهه مقدس تو نظری سوی خوان بنده گماشت
5 چون معاش مرا در آن سامان دخل ساوجبلاغ می پنداشت
6 سفره من تهی نمود و از آن دیگ همشیره زاده را انباشت
7 مسند من از آن سرا برچید رایت او در آن فضا افراشت
8 گرچه ای خواجه از کف تو رهی زهر را به ز شهد ناب انگاشت
9 لیک برگو به غیر آجعفر چند همشیره زاده خواهی داشت
10 تا بدانم ز جاه و منصب و مال آنچه خواهی برای بنده گذاشت