1 چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد
2 شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد
3 دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی در نظر که آمدی، خانه من خراب شد
4 سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
5 رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد
6 گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟ قصه من ز روز بد در خور این جواب شد
7 خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد