- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند
2 ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟ که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند
3 اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند
4 به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند
5 همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند