راز تو فاش از جلال الدین محمد مولوی غزل 1831

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این

1 راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این بیش فلک نمی‌کشد درد مرا و نی زمین

2 این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین

3 تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین

4 سر هزارساله را مستم و فاش می کنم خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین

5 شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین

6 خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین

7 ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان مطرب دلربای من بهر خدا همین همین

8 عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین

عکس نوشته
کامنت
comment