-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکد چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
2 زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
3 دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
4 چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد
5 بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد
6 عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد
7 آستین بردیده میبندم ولی در دامنم خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد
8 خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد
9 تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد