اگر ز گلبن خلقش گلی به از عطار نیشابوری قصیده 5

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد

1 اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا

2 خدایگانا امروز در سواد جهان به قطع تیغ تو را دیده‌ام ید بیضا

3 چو اصل گوهر تیغت ز کوه می‌خیزد ازین جهت جهد آتش ز صخره صما

4 ز سنگ لاله از آن می‌دمد که خونین شد ز بیم خار سر رمح تو دل خارا

5 برو در آمده زان است نیم ترک سپهر که تا کله بنهد پیش چار ترک تو را

6 تویی که در شب تاریک می‌کند روشن هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا

7 فلک ز لؤلؤ لا لا از آن طبق پر کرد که تا نثار کند بر تو لؤلؤ لا لا

8 به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد ورای این چه توان گفت ماورای ورا

9 ز فیض نقطهٔ نام تو همچو دریایی محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا

10 ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید هزار کوه به خود درکشد چو کاه‌ربا

11 ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما

12 چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شد فروچکید ز هر قطره‌ای دو صد دریا

13 ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشک ز زیر تا به زبر بحر آب شد ز حیا

14 به رشح جام تو دریای خشک لب تشنه است عجایبی است ز دریای آب استسقا

15 ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زد گهی ز رعشه بلرزید و گه ز استرخا

16 چو قلزمی است کف کافیت که هر روزی چو شبنمی به همه کوه و بحر کرد هبا

17 به حق جود تو ای پادشاه گیتی بخش که حشو دشمنم آتش فکند در احشا

18 اگر مرا ز جناب چو تو سلیمانی فتاد غیبت هدهد که رفته بد به سبا

19 هزار حجت قاطع چو تیغ آرم پیش که جمله بر گهر صدق من بوند گوا

20 بدان خدای که در آفتاب معرفتش به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا

21 مقدسی که ز هر پاکیی که بتوان گفت منزه است از آن وصف و پاک و بی‌همتا

22 ز شرح حکمت او کند مانده جان و خرد ز وصف غزت او کور گشته چون و چرا

23 جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا

24 به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت ز سوز سینهٔ آن مور لیلةالظلما

25 به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود ز زخم راندن آن نیش می‌شنود آوا

26 به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل به هر نفس ز سر عجز می‌شود شیدا

27 به قادری که به یکدم هزار نقش نگاشت ز اوج دایرهٔ چرخ و مرکز غبرا

28 به صانعی که به یک حله‌بافی صنعش هزار رنگ برآورد خاک چون دیبا

29 به یک خدای قدیم و به یک رسول کریم به یک حضور قیامت به یک شهود لقا

30 به دو سجود و دو حرف ظهور کن فیکون به دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا

31 به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشم به سه طلاق به صدق و به سه طریق ملا

32 به چار پیک خدای و به چار یار رسول به چار جوی بهشت و به چار فصل بها

33 به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاب به پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدی

34 به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهان به شش کرامت و شش روز و شش کریم عبا

35 به هفت اختر علو به هفت کشور سفل به هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما

36 به هشت جملهٔ عرش و به هشت خفتهٔ کهف به هشت معتدل و هشت جنةالماوا

37 به نه مه بچه و نه مه سراچهٔ مهد به نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا

38 به ده مبشره و ده مقولهٔ عالم به ده حس و به ده ایام ماه عاشورا

39 به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نیز که غرقه بود در انوار آیه الکبری

40 بدان حضور که لااحصئی برآمد ازو که از هزار ثنا بیش بود آن یک لا

41 بدان شرف که ز اقبال بندگی شب قرب نسیم همنفسی یافت در حریم رضا

42 بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقیق که سنگ گشت روان از مقابح سفها

43 بدان نگار که از وی عکاشه برد سبق بدان نگارگری کان نگاشت چون دیبا

44 به قلب او که هزاران جناح روح‌القدس چو پر یک ملخ آمد در آن عریض فضا

45 به چشم او که نکرد التفات ما زاغ او به جان او که ز خود شد ز ماء مااوحی

46 به مجمعی که به صحرای حشر خواهد بود به جمع آدم و ذریتش به زیر لوا

47 به صدق صاحب غار و به عدل کسری شرع به حلم شاهد قرآن به علم شیر خدا

48 به دشنه خوردهٔ آن تشته به خون غرقه به نوش داروی در زهر کشتهٔ زهرا

49 به خون حمزه و عثمان و مرتضی و عمر به خون یحیی و سبطین و جملهٔ شهدا

50 به صد هزار نبی و به بیست و چار هزار بسی و اند هزار اهل صفه و اهل صفا

51 به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلال به وجه زرد صهیب و به درد بودردا

52 به آه سرد اویس قرن سوی یثرب به عشق گرم معاذ جبل سوی مبدا

53 به شیر مردی خالد به حکم سیف‌الله به اهل بیتی سلمان و خلعت منا

54 بدان چهل‌تن در ریگ رفته تشنه جگر لباس آن همه یک خرقه، قوت یک خرما

55 به شبروان طواف و به ساکنان حرم به خفتگان بقیع و به کشتگان غزا

56 به بو حنیفه که کرد آن حدیث و نص قیاس مثلثی که مربع نشست دین به نوا

57 به شافعی که چو اخبار بی قیاسش بود سخن ز خواجهٔ دین بی قیاس کرد ادا

58 به عین معرفت بایزید و خرقانی به شوق بی صفت بوسعید و ابن عطا

59 بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوخت ز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا

60 به چل صباح که از نور خاص حق بسرشت خمیر این همه اعجوبه بی سواد مسا

61 بدان دمی که چه گر پیر بود عالم طفل ازو بزاد زنی طفل پیر چون حوا

62 به دوست‌رویی پاکیزگان هفت رواق به شرمناکی دوشیزگان هفت‌سرا

63 به کار دیدگی آن که کم ز سی سال است که دور اوست و ز پیری همی رود به عصا

64 به قاضیئی که مر او را نیافت یک معلول ز حجتش که برو نور روی اوست گوا

65 به خونیی که بسی قلب بر جناح سفر به خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا

66 به تیغ میر علم کز دهان شیر سپهر به سرکشی سپر زرد می‌کند پیدا

67 به آب دست نگاری که رود نیل فلک ز بحر شعر ترش در سه پرده یافت نوا

68 به کلک و کاغذ سطان دین نظام دوم که در سه بعد محقق ازوست خط ذکا

69 به تاجری که چو سیماب داشت صرفه ندید متاع خود به منازل سپرد از سیما

70 به شب که از مه نو هندویی است زرین گوش به روز کز دم صبح است ترک مارافسا

71 به علم و حلم پریر و به حکم لازم دی به روزنامهٔ امروز و به هیبت فردا

72 به سابقان شریعت به راسخان علوم به پختگان طریقت به عادلان قضا

73 به صائمان نهار و به قایمان در لیل به ساجدان سحرگه به صابران غدا

74 به خاصگان کمال و به محرمان وصال به عاشقان جمال و به تشنگان فنا

75 به مخلصی که دهد جان به حق به تنهایی میان سجده ز سبحان ربی‌الاعلی

76 به عاشقی که بزد دست و جان فشان در رفت هنوز در ره او ناشنیده بانگ درا

77 به عارفی که به یک ضرب معرفت جانش بلا فرو شود آنگه برآید از الا

78 به عالمی که ز بیدار داشتن همه شب چو عقل کل بنخفتد میانهٔ اجزا

79 به صادقی که اگر در رهش بود گردی به هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا

80 به قانعی که همه کون بوریا پنداشت که کس نیافت از آن بوریاش بوی ریا

81 به عاصیی که پس از توبه در شبی صد بار به نار و نور درافتد میان خوف و رجا

82 به قاف و طور و سراندیب و بوقبیس و احد به مروه و جبل‌الرحمه و منا و صفا

83 به آب زمزم و آب فرات و آب محیط به آب کوثر و آب حیات و آب رضا

84 به مجمع‌العرفات و به محشرالعرصات به منظرالدرجات و به مخرج‌المرعی

85 به عز عالم ارواح و عالم اجساد به فر عالم کبری و عالم صغری

86 به بیت معمور و بیت قدس و بیت حرام به بیت احزان و بیت قبر و بیت بقا

87 به خال طرفهٔ نون و به چشم شاهد صاد به زلف پر خم یاسین و طرهٔ طاها

88 به قاف والقرآن و به صاد والقران به علم القرآن و به علم الاسما

89 به روز عرفه و روز بدر و روز حنین به روز جمعه و عید و به روز حشر و جزا

90 به عزت شب قدر و شب حساب برات به حرمت شب آبستن و شب یلدا

91 به جانفزایی علم و به دل‌گشایی جان به پادشاهی عقل و رئیسی اعضا

92 به به‌نشینی عمر و به به‌حریفی بخت به پیر طبعی روح و به دولت برنا

93 به حاجبی دو ابرو به مردمی دو چشم به هم سری دو دست و به سرکشی دوپا

94 به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوح به حدس هدهد بلقیس و عزت عنقا

95 به بار عام تو یعنی که غلغل ملکوت به رخش خاص تو یعنی که دلدل شهبا

96 به پای تخت تو یعنی که ساق عرش مجید به شیر فرش تو یعنی اسد برین بالا

97 به خاک پای تو کز رشح اوست آب حیات به یاد گرد تو کاتش فکند در اعدا

98 بدان بلارک خون ریز زهرپاش چو نیل که گوهری به قطع اوست خاصه در هیجا

99 به رمح مار مثالت که چون عصای کلیم فرو برد به دمی صد هزار اژدرها

100 به ناوکت که شب تیره است موی شکاف که روشن است مویی نمی‌برد ز سها

101 به فیض کف کریمت که بری و بحریش قبول کرد به صد بر و بحر در اعطا

102 به مجلس تو که جنات عدن را ماند یمینش از صف غلمان، یسارش از حورا

103 به ساقی تو که چون عزم ترکتاز کند هزار دل به سرغمزه آرد از یغما

104 به مطرب تو که از رشک زخم زخمهٔ او چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا

105 به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانیش ز هشت خلد برآید خروش صدقنا

106 بدین قصیده که گر تک زند کسی صد قرن نیابدش دومین در کراسهٔ شعرا

107 به سوز جان من از کید حاسد بد گوی به صور آه من از دست دشمن رعنا

108 که هرچه بر من افتاده افترا کردند چو افک عایشهٔ پاک دین خطاست خطا

109 خدای هست گواهم که نیست بر یادم که گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا

110 اگر تفحص این سر کنی دل خجلم که همچو دیدهٔ مور است می‌شود صحرا

111 ز هیبت تو اگرچه چو برگ می‌لرزم مکن ز خشم مرا پوستین درین سرما

112 وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش است ز دست یوسف صدیق دیدهٔ بینا

113 اگر مرا بکشی ملک را چه برخیزد ز خون من نه زخون چو من هزار گدا

114 وگر هزار عقوبت به جای من بکنی مرا سزاست بتر زان و از تو نیست سزا

115 چه گر تدارک این واقعه نمی‌دانم مرا بس این که بدین صدق هست حق دانا

116 چو شمع بر سرپایم کنون و حکم تو راست به راندن که برو یا به خواندن که بیا

117 وثیقتم همه بر عفو توست و چون نبود از آنکه حبل متین است و عروة وثقی

118 چو سایه از بر خویشم گر افکنی بر خاک چو سایه نیست مرا دور بودن از تو روا

119 وگر زنی من سرگشته را به چوگان زخم چو گوی می‌دومت در رکاب ناپروا

120 وگر چو کلک به تیغم سرافکنی از تن چو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا

121 به دور باش گرم پیش خود کنی بیجان چو دور باش به جان داری آیمت ز قفا

122 چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روز وگر چو شمع کشی هر شبم به تیغ جفا

123 کز آستان تو صد شیر کی تواند کرد به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا

124 بدین قصیده توان کرد جرم ناکرده ز بندهٔ تو خود این کرده گیر بر عمدا

125 عطارد دوم آمد به مدح تو عطار عطاردی است برو ختم چون که بر تو عطا

126 اگرچه تا که مرا در تن است جان باقی دعای جان تو کار است در خلا و ملا

127 چو خلق روی زمینت همه دعا گویند به جز تو کیست که آمین کند مرا به دعا

128 ولی بس است که آمین همی کنند به جمع مقربان سماوی ز حضرت اعلی

129 مقدسا چو بدو ملک این جهان دادی در آن جهانش بده نیز ملکتی والا

130 به چار بالش ملکش در آن جهان بنشان که لایق است هم اینجا به ملک و هم آنجا

عکس نوشته
کامنت
comment