1 گر نیستی درون دلم آتش فراق کم هر زمان بسوزد از و استخوان و پوست
2 چندان بگریمی، که مرا آب چشم من برداردی روان و ببردی بکوی دوست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل من شیفته و فتنه آن سنبل و آن گل
2 زلفین تو قیریست بر انگیخته از عاج رخسار تو شیریست بر آمیخته بامل
1 گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت
1 جهان چو چشم نگاران خرگهی گردد که از خمار شبانه نشاط خواب کنند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به