1 گر نیستی درون دلم آتش فراق کم هر زمان بسوزد از و استخوان و پوست
2 چندان بگریمی، که مرا آب چشم من برداردی روان و ببردی بکوی دوست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 تا بود همیشه خون روان بود از دل وین بیشه تمام ارغوان بود از دل
2 بر هر سر خار صد نشان بود از دل با این همه عشق سرگران بود از دل
1 گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت
1 بویی که از بهار نسیم صبا برد گویی همی ز طره دلار ما برد
2 شمشاد طوق فاخته گردد بکوهسار خلخال لاله کبک دری را عطا برد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به