- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی جور از حد نبری، حد جفا بشناسی
2 من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی
3 تو که از کبر و منی می نشناسی خود را من مسکین گدا را کجا بشناسی
4 ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی
5 بسته موی توام، ور به تنم در نگری موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی
6 برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی
7 از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ این نشان بهر همان است که تا بشناسی
8 چون درون جگرم جای گرفتی زنهار چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی