1 گر تو کلاه کج نهی، هوش ز ما شود مگر ور شکنی به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
2 خفته به است نرگست، ور بگشائیش دمی شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
3 مست و خراب شو روان پای به هر طرف فگن دیده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
4 چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من زان همه تیر بی خطا، یک دو خطا شود مگر
5 بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد خدمت لعل تو کنم، این دو مرا شود مگر
6 مردم دیده مانده را بر در خویشتن ببین در دل همچو سنگ تو میل وفا شود مگر
7 دل که خراب داشتم در بر من رها نشد خواهم ازین خراب تر، از تو رها شود مگر
8 از سر زلفش، ای صبا، سوی من آر گه گهی دل که ز جای خود بشد تا که به جا شود مگر
9 خسرو خسته را اگر دل ندهد خیال تو جان و تنم ز یکدگر هر دو جدا شود مگر