1 اگر نسیم صبا زلف او برافشاند هزار جان مقید ز بند برهاند
2 منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
3 قد خمیده خود را همی کنم سجده ازان جهت که به ابروی دوست می ماند
4 اگر مراد تو جان است، کار جان سهل است چه حاجت است که چشمت به زور بستاند؟
5 بساز چاره بیچارگان خود امروز که کار وعده فردا کسی نمی داند
6 ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
7 کنون که کار من خسته از دوا بگذشت بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند