- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد
2 میندهد او به جان گرانمایه بوسهای پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد
3 چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
4 معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم جز نام از خیال دهانش نشان دهد
5 مردی محال گوی بود آنکه بی خبر یک موی فیالمثل خبر از آن میان دهد
6 چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد از روی خود زکات به هفت آسمان دهد
7 افتاد در غروب و فروشد خجل زده تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد
8 در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او گر زلف او مرا سر مویی امان دهد
9 ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد
10 گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد
11 از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد
12 آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد