1 گر میکشدم غم تو هر دم مکش هل تا بکشندم همه عالم تو مکش
2 آنرا که خود انداختهای پای مزن وانرا که تو زنده کردهای هم تو مکش
1 چشم آدم بر بلیسی کو شقیست از حقارت وز زیافت بنگریست
2 خویشبینی کرد و آمد خودگزین خنده زد بر کار ابلیس لعین
1 ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر
2 تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم