رقیب اگر بجفا باز داردم از خواجوی کرمانی غزل 547

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش

1 رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

2 به زر توان چو کمر خویش را برو بستن که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

3 گرم بهر سر موئی هزار جان بودی فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

4 در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک کند عظام رمیمم هوای خاک درش

5 دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش

6 گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش

7 کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش

8 بملک مصر نشاید خرید یوسف را ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

9 میان اهل طریقت نماز جایز نیست مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش

10 برآستانهٔ ماهی گرفته‌ام منزل که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

11 بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر