گر نگویم دوستی از دوستانت از خواجوی کرمانی غزل 623

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام

1 گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام

2 گر چه فارغ بوده‌ام چون نسر طایر ز آشیان تا نپنداری که دور از آشیانت بوده‌ام

3 هر کجا محمل بعزم ره برون آورده‌ئی چون جرس دستانسرای کاروانت بوده‌ام

4 گر تو پاس خاطرم داری و گرنه حاکمی زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام

5 گر چه از رویت چو گیسو برکنار افتاده‌ام چون کمر پیوسته در بند میانت بوده‌ام

6 کشتهٔ تیغ جهان افروز مهرت گشته‌ام تشنهٔ آب جگر تاب سنانت بوده‌ام

7 از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار کز هواداری غبار آستانت بوده‌ام

8 گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام

9 همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر