- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اگر برشمارم غم بیشمارم ندارند باور یکی از هزارم
2 نیاید در انگشت این غم شمردن مگر اشک میریزم و میشمارم
3 گر انگشت نتواند این غم به سر برد به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
4 اگرچه فشاندم بسی اشک خونین مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
5 گرفتم ز خلق زمانه کناری فشاندم بسی اشک خون در کنارم
6 چو روی نگارم ز چشمم برون شد ز شوقش به خون روی خود مینگارم
7 چه کاری بر آید ز دست من اکنون که شد کارم از دست و از دست کارم
8 مرا هست در دل بسی سر پنهان ندانم که هرگز شود آشکارم
9 چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم همه سر به مهرش به دل میسپارم
10 چه گویی که عطار عیسی دمم من چو زهره ندارم که یکدم برآرم