1 گر نظر بر چشم کافر کیش او خواهد فتاد آتشی بر عاشق بی خویش او خواهد فتاد
2 خنده خواهم از لبت بهر دلم، بیچاره دل وه کزان خنده نمک بر ریش او خواهد فتاد
3 یار ترکش بست و مرکب راند بر عزم شکار تا کدامین خون گرفته پیش او خواهد فتاد
4 کشته شست ویم، یارب، به روح من رسان هر خدنگی کان برون از کیش او خواهد فتاد
5 گر نیندیشد رقیب او، بلای عاشقان هم بر آن جان بلا تشویش او خواهد فتاد
6 چند ازین در کار من فرویش ده، زین آه گرم هیچگه آتش دران فرویش او خواهد فتاد؟
7 آنکه می گوید که دل ندهم به کس، آخر گهی پیش چشم شوخ کافر کیش او خواهد فتاد
8 خون خسرو می خورد، ترسم که آن رعنا سوار ناگهان ز آه دل درویش او خواهد فتاد