- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
2 سردهم این دم توی می بیمحابا میخورم گر کسی آید برد دستار و کفشم برده گیر
3 گر بگوید هوشیاری زرق را پروردهای با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
4 جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
5 از خدا دریا همیخواهی و مار خشکیی چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
6 غوره افشاری و گویی من ریاضت میکنم چونک میخواره نهای رو شیره افشرده گیر
7 صوفیان صاف را گویی که دردی خوردهاند صوفیان را صاف میدارد تو بستان درده گیر
8 هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت گر چه او تازهست و خندان هم کنون پژمرده گیر
9 شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست چونک بیتو شب بود استارهها بشمرده گیر